۱۳۹۱ خرداد ۳, چهارشنبه

فاصله

چشم گشودیم
فاصله خندید
بر دست هایمان
رقصان لابلای انگشتانم
آسمان
مهتاب
آنجا
پشت لانه ی کلاغ ها
کودکانش را می لیسد
اکنون که بر زمان ایستاده ام
باد می آید

۱۳۹۱ اردیبهشت ۳۰, شنبه

ادامه راه ...

قلمت را بردار
همه چیز را از نو مرور می کنیم
همان سردرد همیشگی
چند قرص و جرعه ای آب
عناصر که در هم می آمیزند
 چه می شود آخر ؟
سیاه یا خاکستری ؟
رنگ من آبی بود
عنصرم باد 
خود آتش
تو خاک بودی 
گِل شدی
در باران بوی گُل ها خیس می شود ؟
یا بینی ما ست که بوی خاک آب خورده می خواهد؟
شروع شب
قلم در دست هایت بود و من
به پاشنه پا می چرخیدم
شب سردی بود
سوز بوی ناک باران
آشنا می زد
بار را بسته بودی
آماده سفر
اما 
پاهایت که نقشه را خوب خوانده بود
خواب می رفت
قرص ها چاره درد نبود
غلیظ - درد ِسالخورده
اشارتی می کند
که نگاه را می دزدی
قرص ها همیشه چاره نیست
لباس قرمز نداشتی  
که کفش هایم را برایت یادگار بگذارم
شاید ماه را خورده باشیم 
آن شب
یا کاسه آبمان
لغزیده باشد بر خاک
خاک ماه را به امانت گذاشت
در دست هایش
و نیلگون بارانِ خاکستری
جمع قطره هایی ست
که بی شباهت دریا نیستند
مسیر را از نو خواندیم
 با پاهای خواب رفته
دست هایمان را در باد باز کردیم
کلاغ های منتظر
تخم هایشان را
در قوس استخوانی گونه هایمان
جای دادند
آشیانه شدیم برای جوجه ها
سوز بوی ناک باران
می پیچد
در لای لای خاکستری دندانهایش
شب بود
قلمت جوهر پس می داد
دیوار خانه تکیده 
چمباتمه زده
هم آغوش باران
به خواب رفتیم

۱۳۹۱ اردیبهشت ۲۵, دوشنبه

نام


مرا به  نام خواندند

نامی که من نبود ... هرگز

 پایدار به احترام

برهر آنچه زشتش می خواندیم

 نماز بردم ...