۱۳۹۱ دی ۱۱, دوشنبه

هزیان



آغوشت ضد آب
چهره ام خیس می شود
پاهایم برهنه
چگونه هم سفرت باشم ؟
آخرین برگ را با هم خندیدیم
برای برف
اشک نخواهم ریخت ...
تمام شب
آسمان تب داشت
من هزیان گفتم !
سحر
پیرزن همسایه
به زیارت رفت ...

۱۳۹۱ دی ۱۰, یکشنبه

مسافر



سیاره ام کجاست ؟
وقتی اهلی می شوی
گندم زارها
همه غمگینند !
بازی ساده نیست .
عروسک های من پارچه ای بودند
و چشم هایشان ...
همیشه بسته بود !!!

۱۳۹۱ دی ۹, شنبه

باور



آن گونه بی پناه مانده است
اشک هایم
که باور آغوشت
بارانی ست.
خاطره می شوم
من نیز ...
و دست هایت
در باد می خوانند !

۱۳۹۱ آذر ۲۸, سه‌شنبه

ویار



جمعی میان مردگان
جمعی میان خویش

خدارا از یاد برده اند
چپر نشینان بی نشان

نام را دو بار خواندیم
وقت صبح

میهمان همسایه
چای و بستنی می خواهد
من ویار تو را دارم

شبی که سوزانده شدم
پرستو باور داشت
راه پدرش را ...

گاهواره خوابید
خدا با صدای بلند
 آواز سر داد !

۱۳۹۱ آذر ۲۲, چهارشنبه

خاک ریز



سربازِ خسته
جنگ را
به خاک ریز می خواند

اسلحه
لبریزِ تیرِ مشقی
وسوسه می شود

خطوط را دنبال کن

انتهای این مرداب
سرزمینی ست
از پی -  نیلوفری

سربازِ منجمدِ رویایِ سیاه
تصویر می کشد
باورِ استخوانیِ یک نسل را

تهی
از تارهایِ متروکِ موروثی
کودکِ خاموش
تنیده در شوره زار بارانی

خارِ زخمیِ سرگردان
یار می شود
رد پای پوتینی
که مُصرِ استقامت است

همه چیز را خاک ریز می داند

نه مرغابی
بر دیگ
شعر خواند
و نه دندان های عاریه
سیب را
تجربه کرد

تابستان هم
سایبان باز نمی کند

سرباز منجمد خاک آلود
ما بین خطوطِ خاک ریزِ نجات
جان  داد !