۱۳۹۱ بهمن ۲, دوشنبه

قطار گریه



دلم بوی گریه می ده
تنم بوی قطار
شاید کسی تو قطار گریه می کنه
بوی گریه میاد
یه قطار پر گریه

درخت من



جمجمه ام جوانه زده
بائوبابی نورسته و خندان

انتهای من و ابتدای او

سبزی شادمان برگ ها
امید حیات دارد و باور بودن
می پذیرمش

ذره ذره می مکد
ریشه های کوچک مهربانش

ذره ذره خالی می شود
شیره ی وجود آرامم

درختم رشد می کند
قد می کشد
بر مثبت وجود من

آخرین هایم
کم رنگ می شود
در انتهای ساقه های فراموشی

۱۳۹۱ دی ۳۰, شنبه

نقاشی



نیم لبخند و نیم اشک
خورشید خاکستری نقاشیم

رودخانه اش آبی
بی ماهی ...

سیب های درخت نوپایش
میهمان دارد

خانه اش تاریک
همسایه ندارد

گوشه ی از یاد رفته ی نقاشیم 
 
دخترکی با موهای بافته
تا نوک پا 
و دامنی آن قدر بلند
که همه ی خاطره ها را می پوشاند 
دور از چشم خدا و آینه
می خندد!

۱۳۹۱ دی ۲۵, دوشنبه

حکومت سایه

حکومت می کند سایه
توان استقامت خورشید
بسیار است

بمانید
خدا افسانه می خواند
و دشت های بی پناه
سبز - سبز
طلوع می کنند

داستان از پایان ماجرا آغاز شد !
و دشمن
پرچمش را
برای کودکان عریان سرزمینم
عاریه داد...

دست بشویید از رفتن
بوی مرداب می آید
سرتاسر سرزمین جاریم

شما چرا دوست من
بازیگر سرداب های بی امانید ؟؟؟

۱۳۹۱ دی ۱۲, سه‌شنبه