و آدمی
انسان شد
تداخل وهم و وحشت
گریخت
پالان پوشیده و پای پوش بر خورجین
یال بر باد
چشم بسته
چهار نعل به تاخت
خرافه بر بازوان ساییده
خشم بر چشم های شوریده
هوس به نام
غلتیده
خونابه و خشم
بر بستر
خاک به ناچار مانده
دَم ... اما
بی یادگار گریخته !!!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر