اسطوره ی چشم هایت
میان ملل
حکایتی ست
درد تنهایی کسی
که خاک
به آغوش کشید .
عذرخواه آرامشت هستم .
عاریه بود
نفس های آخر ...
رشد بال ها
همه نیروی پیکر نحیفت را
مکیده بود !
گمراه بود ... چشم هایم
به دنبال دست های خدا
مادرت پادرمیان عروجت شد .
و درد ننگین بشریت را
بر دوش ما
تنها گذاشت...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر