۱۳۸۷ بهمن ۶, یکشنبه

جانپناه باران

وقتی پرندگان
سرودشان
لای لای باران است
تو نیز
قمری خسته ای بودی
که در باد گم شد
تب و تاب جهان
در به دست و پا انداختنت
به رگباری آشنا
بی نتیجه ماند
شرمسار دقایق اگر باشیم
تازه به ابتدای کلام می رسیم
که گفت ... نرو
من و ما
نه در جهان
که لامکان
بی انتهاییم
قمریِ خسته
نالان
جانپناهِ باران را
پناهنده شد
لایه - لایه
کالبد جهان
می پوسد و می پراکند
همه آن چیز ها که بزرگش می خواندیم
شب به سحر
غروب مانده
پرده ... سرخ
به چشم های من
باران است
می بارد
بر مهتابیِ عریان
من و ما
شکایت جهان را
از ابتدا به سیلاب حوادث سپرده
به خواب رفته بود
من و ما
همه آن چیز ها که به باد داد
بی چشم داشت کودکی
به بند رخت آویخت
آن زمان
که قمریان
سرودشان لای لای باران است
من
نه ما
پا برهنه
به راه افتاد

هیچ نظری موجود نیست: